این شد که دیوار چینی برای من به صورت یک عقده درآمد. چرا عقده، حالا تعریف میکنم. من تحصیلات دوره ابتدایی را به عنوان شاگرد ممتاز و با نمرات عالی تمام کردم. در دوره راهنمایی و دبیرستان هم اگر شاگرد اول نبودم، رتبهام از دوم پایینتر نبود و به همین ترتیب در دانشگاه هم در رشته مورد علاقهام که ریاضیات بود قبول شدم. سالها به عنوان دبیر ریاضیات در دبیرستانها تدریس کردم و پارسال به افتخار بازنشستگی نائل آمدم و مثل همه دبیران بازنشسته برای گذران زندگی و امرارمعاش، شاگرد خصوصی دارم و گاهی هم در مدارس غیر انتفاعی تدریس میکنم. اما مادربزرگم هنوز و همچنان با هشتاد و اندی سال عمر که از پروردگار گرفته ورد زبانش برای محک زدن توانایی من و برادرم، همان داستان قدیمی آن مرد برجسته است که از توی دیوار آجر بیرون میآورد، بنابراین ما دونفر حتی دوتا آجر هم نمیتوانیم روی هم بگذاریم چه برسد به اینکه برویم برای خانوادهمان خانه بسازیم. بگذریم که من پس از سالها اجارهنشینی با قرض و قوله صاحب یک آپارتمان 75متری شدم اما مادربزرگم هنوز بر همان موضع هست.
روز و روزگار گذشت تا اوایل تابستان امسال که رفته بودم دیدن مادربزرگ که به اتفاق خواهرم و دامادمان در همان خانه قدیمی پدری، زندگی میکنند. با دیدن دیوار آجری خانه که چندتایی از آجرهایش هم به مرور زمان ریختهاند، ناگهان عقده دیرینهام سر باز کرد. سریع رفتم مصالحفروشی محل و تعدادی آجر و مقداری سیمان خریدم و آمدم و بیوقفه شروع کردم به مرمت دیوار اما ناگهان همسایهها از هر طرف فریاد ساختوساز! ساختوساز! سردادند و بعضی رفتند از شهرداری کارشناس آوردند. بازرس شهرداری پس از بررسی وضع موجود به من این فرصت را داد که همان چند تا آجر را با ملاط رویهم بچینم و به اصطلاح راس دیوار فرو ریخته را تعمیر کنم. این کار عملی شد و من یک نفس راحت کشیدم. فردای آن روز که از خواب بیدار شدم انگار اعتماد به نفس تازهای در جانم دویده بود چون سرانجام در طول زندگیام توانستم آجر روی آجر بگذارم و تواناییام را به مادربزرگ ثابت کنم!
خوش خیال